برشی از کتاب "مسافر غربت"| دوری از نامحرم

محمد رابطهاش با من خیلی خوب بود و من رازدارش بودم. گاهی ساعتها با هم حرف میزدیم و رازهایش را برایم میگفت. هر چه بزرگتر میشد، حُجب و حیایش بیشتر میشد. به جوانی که رسیده با نجابتی مثال زدنی از نامحرم فراری بود و نه تنها با هیچ دختر و زنی مراوده نداشت، که حتی حرف عادی هم نمیزد.
دیپلم را که گرفت، پیگیر استخدام در سپاه بود و زمانی که به آموزش اولیه رفته بود، احساس کردم که دیگر باید برایش آستین بالا بزنم. یک روز به او گفتم: «مادر! می خوای برات زن بگیرم؟» پرسید: «کسی رو برام در نظر داری؟» گفتم: «حالا اجازه بده! برات یکی رو پیدا می کنم.» با توجه به شناختی که از شخصیت محمد داشتم، بهترین دخترهای فامیل و آشنا را زیر نظر گرفتم و از بین آنها دختر عمهاش را که از همه مورد تأییدتر بود برایش خواستگاری کردیم تا ازدواج کند.
انتهای پیام/